لازم شده کسر حرمت تو


ملا فهمی به رخصت تو

دی نوبت کیدی دگر بود


امروز شده ست نوبت تو

می باید گفت باز سد فحش


از نکبت که ز نکبت تو

خوش پرده درانه می زدم نیش


ای وای بر اهل عصمت تو

خود را بکشی اگر بگویم


از مردی و از حمیت تو

اینست که بهر خاطر میر


واجب شده حفظ صورت تو

ما نکبتییم ،گو چنین باش


خوش دولتی است حضرت تو

گوزت یار است ، دولتت کو


گوزم به تو و به دولت تو

شمشیر بداده ام به زهر آب
نازم جگرت گر آوری تاب
تو هیچ به ملحدان نمانی
چونست که شهره ای به الحاد
سد تهمت و سد هزار بهتان
مردم به تو می کنند اسناد
این طعنهٔ خلق ، بد بلاییست
ای کاش که مادرت نمی زاد
از عصمتیان تو چه گویم
دشنام به تو نمی توان داد
خواهند که بند بند گردی
از بنده بگیر تا به آزاد
تو یک تن و دشمن تو خلقی
یک کشتنی و هزار جلاد
از شیر سگت بزرگ کرده ست
مادر، که به مرگ تو نشیناد
ذات تو کجا و آدمیت
آدم نشوی به آدمیت
از قصهٔ شب ترا خبر نیست
چون گوش تو هیچ گوش کر نیست
تا چاشتگهی، به خواب مستی
گوشت به دهل زن سحر نیست
رسواتر از این نمی توان گفت
دشنامی از این صریح تر نیست
مسخی تو چنانکه خانه ات را
حاجت به حلیم و مغز خر نیست
این شاخ که از گل تو سر زد
جز طعنهٔ مردمش ثمر نیست
هر دشنامی که می توان گفت
رویش ز تو در کسی دگر نیست
هر فعل بدی که می توان گفت
از سلسلهٔ شما به در نیست
داند همه کس که این دروغ است
نتوان گفتن که ماست دوغ است
گفتم که حدیث مختصر کن
وین عربده با کسی دگر کن
در هم نشوی ز گفته ما
اینها عرضی ست معتبر کن
گفتم که تو شیشه باز داری
جهل است ز سنگ من حذر کن
حالا کس و کون یک قبیله
آمادهٔ میخ چار سر کن
خود کاشته ای کنون بیاور
از خانه جوال پر گزر کن
این فتنه شده است از تو بر پا
خود دسته اش این زمان به در کن
بر کردنی است این سخنها
بشنو که فتاده در دهنها
دشنام به غلتبان رسیده ست
خود را بکش این زمان رسیده ست
ناگفتنیی که بود در دل
از دل به سر زبان رسیده ست
سد لقمهٔ طعمهٔ گلوگیر
نزدیک لب و دهان رسیده ست
بر باد شود کنون به رویت
کاین تیر به تیردان رسیده ست
آن بند شکست بند ناموس
این بند به کسرشان رسیده ست
این پردهٔ تو درست ماند
مهتاب به این کتان رسیده ست
اینست که قیمه ات کشیدم
این کارد به استخوان رسیده ست
اینست که تیر شد گذاره
شستم به زه کمان رسیده ست
بگریز که باز می کنم شست
بگریز که تیرم از کمان جست
بگذار که از نسب بگویم
وز نسبت جد و اب بگویم
تا پشت چهارم تو یعنی
هیزم کش بو لهب بگویم
بگذار که نام پشت پشتت
با کنیت و با لقب بگویم
کوتاه کنم ز کونشان دست
هیچ از دم یک وجب بگویم
سد بوبک و بوبکی نیارم
سد کیدی وزن جلب بگویم
بگذار که من خموش باشم
سد فقره بلعجب بگویم
آن معنی کدخدا عرب کن
در قافیهٔ عرب بگویم
آمد شد آن گروه معلوم
در پهلوی لفظ شب بگویم
دریاب زبان رمز و ایما
دریاب کنایه و معما
ای منکر حضرت رسالت
سبحان اله زهی سفاهت
انکار کسی که شق کند ماه
از چیست ز غایت شقاوت
برگشته کسی ز دین احمد
این است نهایت ضلالت
معبود تو ملحدیست چون تو
او نیز سگی ست بی سعادت
هجو تو چو حاصل تبراست
فهرست جریده های طاعت
قتل تو چو معنی جهاد است
سرمایهٔ طاعت و عبادت
در شرع محمدی ست واجب
قتل تو به سد دلیل و عادت
از ما به زبان طعن و دشنام
و ز شاه به خنجر سیاست
ای کشتهٔ زخم خنجر ما
اینست جهاد اکبر ما